یادمان نرود

بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیشخدمت ناراحت شد


بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟


پیشخدمت : من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری دختر شما 50 دلار به من انعام داد


در درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار


انعام می دهید !


گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :


او دختر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام


(هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن . او بهترین معلم توست)


همه چیز به خودتان برمیگردد


ترازوی مرد فقیر مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ، ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ


ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ .


ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﯾﺪ .


ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﻨﺪ .



ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩ، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺮ ﮐﺮﻩ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ .


ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﻰ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ:


ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﻧﻤﻰ ﺧﺮﻡ، ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺘﻰ ﺩﺭ



ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ . ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ


ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:


ﻣﺎ ﺗﺮﺍﺯﻭﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ


ﻭﺯﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﯾﻢ .


ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ: ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﯾﻢ


[ بازدید : 130 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ يکشنبه 23 خرداد 1395 ] [ 19:44 ] [ خورشید ]

تفاوت بین سه نقطه


[ بازدید : 134 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ يکشنبه 23 خرداد 1395 ] [ 19:43 ] [ خورشید ]

بمان خدا اینجاست

↦یکـی رفتُ↤
⇂یکـی موندُ⇃
↷یکـی از غصه هاش خوندُ↶
یکـی برد ُ
✧یکـی باختُ✧
↡یکـی با قسمتش ساختُ↡
↷یـکی بخشید↶
↯یـکی از آرزوش ترسید↯
↺یـکی بَـد شُـد↺
✘یـکی رَد شُـد✘
↦یـکی پا بند مقصد شد↤
↡ تو اما باش... ↡

!!!↶ خُـدا ایـنجـاس





[ بازدید : 197 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ يکشنبه 23 خرداد 1395 ] [ 19:12 ] [ خورشید ]

خدا

پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود ،اما میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی

نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه میپرسیدم از خود از خدا

از زمین از اسمان از ابر ها

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است

آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک دورت میکند

کج گشودی دست ،سنگت می کند

کج نهادی پا ی لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا

نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ..

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله

سخت مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای ختوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست م

هربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرینتر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در بارهی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر

قیصر امین پور


[ بازدید : 150 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 24 اسفند 1394 ] [ 15:29 ] [ خورشید ]

چفیه وچادر سیاه من

آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...

من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...

آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...

من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...

آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...

من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...

آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...

من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم...

آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند ...

من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم...

آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند...

من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم

منبع:هشت بهشت

آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...

من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...

آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...

من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...

آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...

من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...

آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...

من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم...

آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند ...

من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم...

آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند...

من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم

آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...

من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...

آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...

من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم...

آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...

من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...

آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...

من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم...

آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند ...

من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم...

آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند...

من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم


[ بازدید : 247 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 24 تير 1394 ] [ 16:01 ] [ خورشید ]

شهید حسن قربانی

ای خدا ! به جوانان اين ملت توفيق حفاظت و حراستش را عطا فرما و تنها راه پاسدارى اسلام وحدت مسلمين است و يك دل بودن و يك صدا بودن كه اگر خداى ناكرده چنين نباشد ، شكست پذير خواهيم بود ، چون تفرقه بود كه على (ع) را 25 سال خانه نشين كرد و تفرقه بود كه امام حسين (ع) را در صحراى كربلا تنها گذاشت.

فرازی از وصیت‌نامهشهید حسن قربانی سینی


برچسب ها: وصیت نامه شهدا.وصیت نامه.هید.شهدا.شهید حسن قربانی. , X وصیت نامه شهدا.وصیت نامه.شهید.شهدا.شهید حسن قربانی. ,
[ بازدید : 234 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ جمعه 22 خرداد 1394 ] [ 18:01 ] [ خورشید ]

وصیت‌نامه شهید رسول عامرى

سپاس مى‏گويم امامى را كه بخاطر ملت مظلوم ايران از همه هستى چشم پوشيد و فقط به خدا و خلق انديشيد ،امامى كه راهش راه حسين (ع) و كلامش كلام خداست، و ما تا آخرين قطره خون خود در راه آن امام كه همان كلام خداست قدم خواهيم برداشت .

فرازی از وصیت‌نامه شهید رسول عامرى

[ بازدید : 218 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 20:16 ] [ خورشید ]

پنجره ای روبه بهشت

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.
تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود.
اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.
و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند.
از همسر ...
خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.
بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.
مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.
درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.
همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ...
پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود.
پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.
پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ...
خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد.
مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟
پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.
آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."



برچسب ها: داستان.رمان.نابینا.مریض.زیبا. ,
[ بازدید : 219 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 18:38 ] [ خورشید ]

شعر هایی از سودابه حمزه یی

باغ سفره

ازبوی نان تازه پربود

دیشب تمام خانه ما

وقتی که مادرسفره راچید

لبخند برلب داشت بابا

یک شاپرک پرواز میکرد

برروی باغ سفره مان

گل های روی سفره دیشب

سبز و سفید و صورتی بود

ماه ازشکاف پرده امد

افتاد توی کاسه ی اب

پرشدتمام باغ سفره

ازقطره های ریز باران


برچسب ها: شعر.قافیه.رودابه حمزه ای.مصطفی رحمان دوست. ,
[ بازدید : 309 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 20 خرداد 1394 ] [ 10:0 ] [ خورشید ]

هفت شماره

هفت شماره را میگیرم ...



(ایمان ، عشق ، محبت ، صداقت ، ایثار ، وفاداری ، عدل)



... بــــــــــــــــــــوق ...



شماره مورد نظر در شبکه زندگی انسانها موجود نمی باشد،



لطفا" مجددا " شماره گیری نفرمایید !



هفت شماره دیگر !



(دوست ، یار ، همراه ، همراز ، همدل ، غمخوار ، راهنما )



... بــــــــــــــــــــوق ...



مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد !


.


.


.



باز هم هفت شماره دیگر !




(خدا ، پروردگار ، حق ، رب ، خالق ، معبود ، یکتا)



... بــــــــــــــــــــوق... بــــــــــــــــــــوق ...




... لطفا" پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید !



... بــــــــــــــــــــوق ...



سلام ... خدای من !



اگر پیغاممو دریافت کردین، لطفا" تماس بگیرید، فقط یکبار !



من خسته شدم از بس شماره گرفتم و هیچکس، هیچ جوابی نداد !



شماره تماس من :



(غرور ، نفرت ، حسادت ، حقارت ، حماقت ، حرص ، طمع)



منتظر تماس شما هستم . انسان

[ بازدید : 198 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ دوشنبه 18 خرداد 1394 ] [ 16:03 ] [ خورشید ]
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]