هفت شماره
[ بازدید : 198 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
شب هنگام محمد باقر – طلبه جوان- در اتاق خود مشغول
مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست
و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.
دختر پرسید: شام چه داری؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد
و سپس دخترکه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا
خارج شده بود در گوشهای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد
ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند
شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی!
محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم
مرا به دست جلاد خواهد داد…
شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟
و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید
چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟
محمد باقر ۱۰ انگشت خود را نشان داد
و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و …
علت را پرسید. طلبه گفت: چون او به خواب رفت
نفس اماره مرا وسوسه می نمود
هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی
شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم
و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم
و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند
و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد
همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و
به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از
وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند.
از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.
برای من سئوال شده بود، گفتم اگر ندانم چرا فریاد میکشد
دیگر برای نماز به قم نمیروم.
«تهران زندگی میکردم، کارم در زمینه کامپیوتر بود، روزی
از تلویزیون یکی از نمازهایی را که آیتالله بهجت (ره) میخواندند
را دیدم و لذت بردم.
تصمیم گرفتم به قم بروم و نماز جماعتم را به امامت آیتالله
بهجت (ره) بخوانم، همین کار را هم کردم، به قم رفتم، دیدم بله
همان نماز باشکوهی که در تلویزیون دیدم در قم اقامه میشود،
نمازهای پشت آقا بسیار برایم شیرین و لذت بخش بود، برنامهام
را طوری تنظیم کردم که هر روز صبح بروم قم و نماز صبحم
را به امامت آقای بهجت بخوانم و به تهران برگردم.
یک سال کارم همین شده بود، هر روز صبح میرفتم قم نماز
میخواندم و برمیگشتم، در این زمان شیطان هم بیکار ننشسته بود،
هر روز مرا وسوسه میکرد که چرا از کار و زندگی میزنی
و به قم میروی؟ خوب همین نماز را در تهران بخوان و … .
کم کم نسبت به فریادهای آیتالله بهجت (ره) هنگام سلام دادن
آخر نماز حساس شده بودم، آخه چرا آقا فریاد میکشه؟
چرا داد میزنه؟ چرا با درد سلام میده؟ حساسیتم طوری شده بود
که خودم قبل از سلامهای آقا سلام میدادم.
به خودم گفتم من اگر نفهمم چرا آقا موقع سلام آخر نماز فریاد
میکشه دیگه نمیام قم نماز بخونم، همون تهران میخونم، این
هفته هفته آخرمه …
یک روز آومدم و رفتم دم درب منزل آقا، در زدم، گفتم باید
بپرسم دلیل این فریادهای بلند چیه، رفتم دیدم آقا میهمان داشتند،
گوشه اتاق نشستم و در افکار خودم غوطهور شدم، تو ذهن خودم
با آقا حرف میزدم، آقا اگر بهم نگی میرم هان! آقا دیگه نمیام
پشتت نماز بخونم هان! تو همین افکار بودم که آیتالله بهجت انگار
حرفامو شنیده باشه سر بلند کرد و به من خیره شد، به خودم لرزیدم،
یعنی آقا فهمیده من چی میگفتم؟ من که تو دلم گفتم،
بلند حرفی نزدم، چطور شنید؟
سرم را پایین انداختم و آرام از مجلس خارج شدم و به تهران برگشتم،
در راه دائما با خودم میگفتم آقا چطور حرفهای من را شنید؟
در همین افکار بودم تا اینکه شب شد و خوابیدم،
در خواب دیدم پشت آیتالله بهجت (ره) ایستادم و در صف اول
نماز میخوانم، متعجب شدم، در بیداری اصلا نمیتوانستم به چند
صف جلو برسم چه برسد به اینکه برم صف اول!
خوشحال بودم و پشت آقا نماز میخواندم، یک دفعه تعجب کردم،
دیدم در جلوی آقا، روبروی محراب یک دربی باز است به یک
باغ بزرگ و آباد، آخه این در رو کی باز کردند؟ اصلا قم
چنین باغ بزرگی نداره، تعجب کردم، باغ سر سبزو پرازمیوهای بود
خدای من این باغ کجا بوده؟ در همین افکار بودم که به سلام آخر
نماز رسیدیم، در انتهای نماز و هنگام سلام نماز درب باغ
محکم بسته شد، یک لحظه از خواب پریدم.
یعنی من خواب بودم؟ آقا جواب سئوال من رو در خواب دادند،
پس راز این فریاد بلند آقا هنگام سلام نماز درد دل کندن از آن
باغ آباد و بازگشت به زمین خاکی بود؟ به دلیل این درد آقا فریاد
میکشید، من جواب سئوالم رو گرفته بودم و پس از آن سه سال دیگر
عاشقانه هر روز صبح برای نماز به قم میرفتم و سپس به تهران
بازمیگشتم تا آقا رحلت کردند.»
این مطالب خاطرات یکی از نمازگزاران حضرت آیتالله العظمی
بهجت (ره) بود که توسط پسر این مرجع تقلید فقید در مراسم
سالگرد حضرت آیتالله بهجت (ره) در مسجد صاحب الزمان
(عج) ورامین بازگو شد.